کبوترهای آه...
خدا آنقدر ظلمت داد گیسوی سیاهت را
که حتی خضر هم گم میکند پیوسته راهت را
تو عصیان کردی و آن میوه ی ممنوعه را خوردی
و من گردن گرفتم از ازل بار گناهت را
کدام آیینه رو دل از تو خواهد برد؟ حالی من_
خبر دارم که پر دادی کبوتر های آهت را
سپید بخت بر گیسوی من برف زمستان شد
به آنی پیر میگردد جوان بخت سیاهت را
پلنگان بر فراز کوه امشب اشک می بارند
که از غم هاله می بینند گرد روی ماهت را
به روی پلکهایت لشکری از روم و چین دیدم
و لرزیدم هزاران بار انبوه سپاهت را
اگر تو راهزن باشی هزاران کاروان دل
تمنا می نماید غارت برق نگاهت را
نمیدانم تویی یا ماه؟ یا خورشید ؟ گردون هم
در این آیینه حیران است میزان شباهت را.
مهدیه امینی
دوستان عزیزدر سفرهای اخیرم به چند استان
از جمله خراسان و یزد متوجه شدم شاعر نماهایی اشعار مرا به اسم خودشان دربین دوستان شاعر خوانده اند
که من به طور سریالی برای شما عزیزان آن آثار را معرفی میکنم...
بنز سیاه
یک دختر سفید تو بنزی سیاه بود
بنز سیاه مثل شب ، او مثل ماه بود
اسمش قمر نبود ولیکن مث قمر
د رجلوه توی هاله ی شال و کلاه بود
دو محسن رضایی یعنی دو چشم داشت
و دسته ای مژه که به حکم سپاه بود
داشت افتخاری گوش می کرد و فضای بنز
غرق امان امان دلی در (سه گاه) بود
می رفت به کاراته ، کمربندشم درست
مانند روزگار من و دل، سیاه بود
هر چی میخواست حاضر و ... هر چی بگی تو داشت
از هر نظر که فکر کنی در رفاه بود
و یک جوان مومن و خیلی نجیب که
مانند من خجالتی و سر به راه بود
آمد جلوی ماشین و اونو نگاش کرد
از حق که نگذریم خوراک نگاه بود
و آن جوان مومنِ معصوم که حالا
از دیدگاه جامعه غرق گناه بود
از سینه اش بر آمد چیزی شبیه ابر
که در هوا شناسی... یک توده آه بود
ماشین سریع رد شد و جا ماند یک غزل
از دختری قشنگ که اسمش پگاه بود..
علیرضا اطلاقی
* در ضمن آقای محسن رضایی زمان سرایش شعر در سپاه حضور داشتن و هنوز دبیر نشده بودن..که این اثر سروده شد..